خلاصه ماشینی:
آیا همین خود دلیل بر آن نیست که فعل از فاعل جدا نمیشود،و بر فرض اینکه به حکم الفاظ از مفعول دور افتد از لحاظ معنی بدان باز میگردد؟ و آیا این جمله را به نحو دیگری میتوان گفت که چنین محظوری لازم نیاید؟ برای گریز از این تنگنا تلاش میکنید،و انصاف اقتضا میکند که این تلاش را آسان نینگارید.
در کدام یک از این سه حال و به کدام یک از این سه معنی میتوان گفت که من خود را میشناسم؟آیا باید راه حل این مشکل را از رأی بعضی از اصحاب نظر خواستار شد که علم نه از مقولهء فعل و نه از مقولهء انفعال و نه از مقولهء کیف و نه از هیچ مقولهء دیگری است،بلکه خارج از مقولات است؟-و این همان سخنی است که دربارهء وجود نیز گفتهاند،وجودی که وصف دیگر آن مجهول الکنه است.
اگر جهان در برابر انسان قرار نگیرد،انسان بدان نظر نیفکند،با این نظر علم حاصل نشود، با این علم،یا خود با این شعور و وقوف،به خویشتن تقرر نبخشد،انسان چه میتواند بود؟اگر از یک لحاظ جهان در علم انسان باشد و از این لحاظ که معلوم او میشود تحقق پذیرد از لحاظ دیگر همین جهان شرط تحقق علم و شرط تقرر موضوع علم یعنی خود انسان است.
مسائلی که قبلا اعتبار نداشت اینک به میان میآید:تقدم با کدام یک از این دو قطب است؟جهان را در خویشتن باید شناخت یا خویشتن را در جهان باید دید؟اگر نمیتوان از خود خارج شد چگونه میتوان به جهان راه جست؟اگر باید از خویشتن بدر آمد یا خویشتن را به یک سو نهاد شناختن به چه معنی است؟مگر نه اینکه شناسائی در خود ما و از خود ماست؟اگر چنین باشد هرگونه شناسائی که حاصل میآید ما را در خویشتن نگاه میدارد و شناختن در هرحال تنها بدینمعنی میشود که ما خود را بشناسیم.