چکیده:
یکی از مفاهیم مهم پساساختارگرایی، مرکززدایی یا انزوای سوژه است که تأثیر زیادی در جهتگیری مطالعات ادبی داشتهاست. برخلاف سوژۀ اومانیستی که به ابژه¬های پیرامون خود معنی می¬بخشد، سوژۀ پساساختارگرا مرکزیت خود را در جایگاهش¬ از دست دادهاست و در معرض نوعی انزواست. سگ ولگرد هدایت، شرح انزوا و خاموشی یک سوژه- سگ به نام پات در یک روز پاییزی است، لذا بررسی نشانه¬شناختی این داستان از این جنبه درخور توجه است. در این مقاله بررسی می¬شود که چگونه رمزگانهای¬ حاکم بر سرنوشت پات، همگی بر انزوای غیرقابل اجتناب او دلالت دارند. پس از گم شدن سوژه- سگ یا گسست ارتباط بین پات و صاحبش، سوژه «جایگاه سوژه¬ای» جدید می¬یابد. در این جایگاه، سوژه نه تنها قادر به رمزگذاری برای برقراری ارتباط با خداوندگارش یا به لحاظ نشانه¬شناختی، منشأ معنا و هویت برای او نیست، بلکه¬ از درک رمزگان¬های حاکم¬ بر آن نیز عاجز است؛ این امر به نوبۀ خود درجهای از عدم مرکزیت و انزوا را برای او به همراه دارد و سرانجام منتهی به مرگ سوژه میشود.
خلاصه ماشینی:
نشانه شناسي مرکززدايي و انزواي سوژه در داستان سگ ولگرد دکتر حسين فتحي ٭ استاديار دانشگاه ولي عصر (عج ) رفسنجان چکيده يکي از مفاهيم مهم پساساختارگرايي ، مرکززدايي يـا انـزواي سـوژه اسـت کـه تـأثير زيـادي در جهت گيري مطالعات ادبي داشته است .
در اين جايگاه ، سوژه نه تنها قادر به رمزگذاري براي برقراري ارتباط با خداوندگارش يا به لحـاظ نشـانه شـناختي ، منشـأ معنـا و هويـت بـراي او نيست ، بلکه از درک رمزگان هاي حاکم بر آن نيز عاجز است ؛ اين امر بـه نوبـة خـود درجـه اي از عدم مرکزيت و انزوا را براي او به همراه دارد و سرانجام منتهي به مرگ سوژه مي شود.
به بيان ديگر، کنش سوژه تا حدي بستگي به سيستم هاي گفتمـاني اي دارد کـه درون آنهـا قرار مي گيرد و از آنجاکه اين گفتمان ها هميشه قادر به فراهم ساختن يک جايگاه سـوژٔە ثابت ، نهايي و بدون تغيير نيستند، سوژه ممکن است از يک جايگـاه بـه جايگـاهي ديگـر جابه جا شود.
٥-١-٣- نشانه هاي مرتبط با انزواي جسماني و رواني سوژه موارد فراواني از اين نشانه ها در متن وجود دارد که به عنوان نمونه مي توان به بنـد زيـر اشاره کرد: از وقتي در اين جهنم دره افتاده بود، دو زمستان مي گذشت که يک شکم سير غذا نخـورده بـود، يک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، يک نفر پيدا نشده بـود کـه دست نوازشي روي سر او بکشد، يک نفر توي چشم هاي او نگاه نکرده بود، گرچه آدم هاي اينجا ظاهرا شبيه صاحبش بودند، ولي به نظر مي آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش بـا اينهـا زمين تا آسمان فرق دارد، مثل اين بود که آدم هايي که سابق با آنها محشور بـود، بـه دنيـاي او نزديک تر بودند، دردها و احساسات او را بهتر مي فهميدند و از او حمايت مي کردند (١٥٢).