خلاصه ماشینی:
"نظریه انتقادی هورکهایمر،با اندیشه اصلی مارکس یعنی انقلاب اجتماعی مناسبی نداشت و حتی می توان گفت که رنگ و بویی از مسیحیت در خود داشت به این معنی که امکان رسیدن به سعادت کامل را نفی میکرد(همانند اصل گناه اولیه در مسیحیت)و بر آن بود که فرهنگ امروز انسان حاصل گذشته تاریخی محنت باری است.
بای نمونه،به نظر آدورنو مفهوم جامعه(مدنی)که در برداشتهای علوم اجتماعی اثباتی مجموعهای از ساختها و کارکردها و نقشهای ثابت تلقی میشود،از لحاظ تاریخی در «شأن سوم»جامعه فرانسه پیش از انقلاب ریشه داشته و خود ذاتا مفهومی تاریخی و نقادانه است زیرا اصولا در تضاد با سلطه دولتی معنی پیدا میکند و وعده آزادی و خرسندی فرد در مقابل سلطه سیاسی را در خود نهان دارد حال آن که «جامعه»در جامعه شناسی معاصر از همه این مضامین و گرایشها خالی است و گویی مقولهای خارجی و عاری از مقاصد و ارزشهای آدمی است.
نظریه آدورنو دربارهء«مذهب» آیا در عصر زندگی تکبعدی،ابزاری و شیئیگونهء معاصر،که حاصل فرآیند عقلانیت ابزاری و کالاپرستی است،مذهب میتواند به عنوان نیرویی رهاییبخش عمل کند و پناهگاهی در مقابل موج یکسانسازی ابزاری به شمار آید؟ بهعبارتدیگر آیا میتوان آرزوی آزادی و رهایی از خواستهای کاذب و تحقق خواستهای راستین را که یکی از اندیشههای اصلی نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت است،در مذهب یافت؟طبعا مذهب را در دو معنا میتوان دریافت یکی به عنوان تجربهای ذهنی و اخلاقی که به متن حوادث و تجربیات زنگی«اول شخص»(یعنی«من»)دریافتنی است؛ دوم مظاهر جمعی این تجربه احساسی که در درون نهادها و سازمانها تعین مییابد و بدینسان وضعیت لحظه خاص تعین یافتن و نهادمند شدن مذهب منجمد و ابدی یا شیئیگونه میشود."