چکیده:
به عقیده برخی متفکران غربی، نشاندن انسان زمینی و مقهور در کنار خدایی آسمانی و قاهر جز به قیمت ازخود بیگانگی انسان و حلول شخصیتی بیگانه در ذهن و روان او تمام نمی شود. اساسا تلقی آدمی از الیناسیون (ازخود بیگانگی) و چگونگی آن، رابطه مستقیم با نحوه تلقی وی از انسان و ماهیت او دارد؛ البته، نوع نگاهی که انسان به خداوند دارد و خدایی که یک آیین معرفی می کند، متغیر دیگری است که در آن سوی معادله انسان و خدا، نقش تعیین کننده ای در اعتقاد به «ازخودبیگانگی» دارد. در تعالیم اسلامی، فطرت و دین دو حقیقت متناظر برهم تعریف شده اند و به عبارت دیگر، حقیقت واحدی در دو جلوه تکوین و تشریع به صورت فطرت و دین، ظهور نموده اند. در فلسفه اسلامی، خصوصا حکمت متعالیه، رابطه انسان با خدا و بلکه جهان با خدا عین ربط و تعلق است. در آموزه های وحیانی، حقیقت انسان نفخه ای الهی است. لذا با ذات الهی سنخیت تام داشته، همچنانکه خودفراموشی نتیجه مستقیم خدافراموشی است، خداباوری و خودیابی نیز پیوندی وثیق با یکدیگر دارند. در تعالیم عرفانی عارفان مسلمان هم، خداوند حقیقتی است که از من آدمی «من تر» است و لذا هرچه قرب و کشش و انجذاب به او بیشتر باشد، نه تنها آدمی از خود تهی و بیگانه نمی شود، بلکه خود را بیشتر می یابد و به سر منزل مقصود و اصل خود نائل می گردد.
خلاصه ماشینی:
"شایان ذکر است مراد فوئر باخ و مارکس از دینو مذهب،به عنوان مهمترین عامل از خودبیگانگیانسان،همان آموزههای تحریف شدۀ دین مسیح استکه در تعارض آشکار با یافتههای علمی و بدیهیاتعقل بشر است که انسان را به سوی اقتضاها و زمینهها و عقایدی سوق میدهد که با ساختار روحیو تمایلات حقیقی(فطرت)او هیچگونه سنخیتوجودی ندارد و اتفاقا در این صورت است که انساناز خودبیگانه میشود و الا اگر دین یا هر عامل دیگریانسان را به سمت اموری که موافق و مسانخ بااقتضاهای فطری و وجودی اوست،براند،قطعا اینمطلب،منتفی خواهد بود و نه تنها منجر به«از خودبیگانگی»نمیشود،بلکه موجب خودیافتگیبیشتر او میگردد.
»نکتۀ قابل توجه در تلازماین دو مقوله-خدا فراموشی و خودفراموشی-اینکه ازیک سو إنساء خدا،موجب غرق شدن انسان در لذاتمادی واقتضائات حیوانی و بالتبع موجب بیگانگی باخود و هدف آفرینش شده و از سوی دیگر«بافراموش کردن خدا،از درک صفات پاک او که هستیمطلق و علم نامحدود و غنای بیانتهاست،عاجزمانده و نفس خویش را که در حقیقت وجودیوابسته و نیازمند و عین فقر و تعلق به ذات الهیاست،موجودی مستقل و غنی و بینیاز میشمارد وبه این ترتیب،با واقعیت و هویت انسانی خویشبیگانه میگردد.
ملاحظه میشود که با رویکرد عرفانی،انسان اصلو اساس وجود و نفس مجرد خویش را نه از عالمطبیعت و ناسوت،بلکه از خدا و عالم ملکوتمیداند،پر واضح است که در این میان،آنچه موجباز خودبیگانگی انسان و غفلت از«خود راستین»اومیشود،دلبستگی و تعلق به طبیعت و امور مادیدنیوی است که هیچگونه سنخیتی با روح غیرمادی واقتضائات و گرایشهای عالیۀ او ندارد و بالعکسآنچه موجب خودیافتگی و توجه به خویشتن واقعیانسان میگردد و او را به سوی اقتضائات و تمایلاتفطری و حقیقیاش سوق میدهد،خداباوری و توجهدرونی به اصل وجود خود-یعنی ذات ملکوتی حقتعالی-است."