چکیده:
در بسیاری از برداشت های متعارف از مورگنتا، وی متفکری در قالب کلی تجدد گرایی قلمداد می شود. در این چارچوب، واقع گرایی مورگنتایی نوعی تلاش جهت ارائه الگویی علمی از رفتار سیاسی انسان دانسته می شود؛ در حالی که مورگنتا خود از منتقدان اصلی الگوسازی جهت تبیین و پیش بینی رفتار انسان است. در این مقاله بر آن هستیم تا با بیان ریشه های فلسفی تفکر مورگنتا کژتابی هایی را بیان کنیم که درباره اندیشه های او شکل گرفته است. در واقع، برداشتی بدیل از مورگنتا منجر می شود به این که تقسیم بندی دووجهی مبتنی بر تضاد میان فلسفه هنجاری و دیدگاه های علم گرا شکسته شود. زیرا از یک سو، مورگنتا آرمان گرایی را رد می کند و از سوی دیگر دیدگاه های علم گرا را خام اندیشانه می داند. در این ارتباط، ابتدا برداشت متداول از مورگنتا و سپس دیدگاه بدیل در قالب معرفت شناسی، هستی شناسی و روش شناسی وی با تاکید بر ریشه های فکری او بیان می شود.
Morgenthau is usually believed to be a modernist theorist of international relations. His Realism is taken to present a scientific pattern of human political behavior. Yet Morgenthau himself was a critic of “scientific” models for the explanation and prediction of human behavior. This article، in line with the body of work that criticizes the usual understanding of Morgenthau، shows how his thought was influenced by thinkers whose ideas were in some significant respects against the modern naturalist philosophy of social science. His philosophical anthropology، his ontology with its emphasis on the complex and contingent nature of international life، his criticism of Behavioralism in IR، his hermeneutic approach to knowledge، and the way in which he saw the role of ethics in international life would all suggest that he was far from being a modernist thinker and that، at the same time، he avoided the extremities of postmodernism.
خلاصه ماشینی:
اين بازيگران قابل تقليل به ويژگىهايى خاص مثل عقلانى بودن،خودمحورى و خودخواه بودن هستند و چنين وضعيتى باعث پيشبينى و فهم رفتارهاى آنها در عرصه روابط بين الملل مىشود.
با وجودى كه نمىتوان انكار كرد كه بخشهاى از كتاب سياست ميان ملتها اثر مورگنتا تاحدى با اين برداشت علمگرايانه از او همسو به نظر مىرسد،اما اين برداشت ناشى از آن است كه اين اثر بيش از آنكه در سايه ديگر كتابهاى او مانند انسان علمى در تقابل با سياست قدرت و يا علم:سرور يا خدمتگزار تفسير شود،در قالب برداشتهاى فوق از واقعگرايى تفسير شده است و درنهايت مىتوان گفت چهرهاى تحريف شده از واقعگرايى مورگنتايى ارائه مىكند.
حال اين سئوال مطرح مىشود كه باتوجه به چنين تفاوتهايى در سرشت ثانويه،چگونه مىتوان روندى ثابت از رفتارها جهت تحليل منطقى در نظر گرفت؟از يك سو،سرشت ثانويه همواره در درون مرزهاى سرشت اوليه محصور است و درنتيجه ارزشها و فرهنگ تنها حوزههايى مىتوانند تعيين كننده باشند كه طبيعت اوليه آنها را باز گذاشته باشد و سرشت اوليه نمىتواند فراتر از محدوديتهاى تجربى ذات بشرى حركت كند.
چنين برداشتى از ذات بشر در تداوم تراژيك ديدن زندگى انسان است كه در قالب آن همواره انسانها گرفتار و محدود به افقهاى زمان و مكان خود هستند و توانايى كنترل و پيشبينى آينده خود را ندارند و اين يعنى امرى كه در قالب جهان عقلانى تجدد و برداشت آنها از جهان نمىگنجد.