چکیده:
ذیل عنوان ارتباط اخلاق و سیاست، پرسشهای متعددی قابل طرح است که از آن میان، ما تنها به دو پرسش پرداختهایم. پرسش نخست این است که حکمت اخلاقی و حکمت سیاسی چه نسبتی با یک دیگر دارد؟ و پرسش دوم این است که آیا رعایت اصول اخلاقی در حوزه کنش سیاسی ممکن است؟ بحث جدی بر سر امکان رعایت اصول اخلاقی در عمل سیاسی، با ماکیاولی آغاز شده است. ماکیاولی گفت که پیروی از اخلاق، همیشه طریق عقل نیست، بلکه به عکس، هر کوشش یک نخواخت برای " عمل کردن به هر آنچه آدمیان به علت آن خوب دانسته میشوند" سیاستی مخالف عقل و تباه از کار درمیآید. برخی از شارحان ماکیاولی، او را نخستین نویسنده شجاعی دانستهاند که واقعیت عمل سیاسی را چنان که هست، نه چنان که باید باشد، که واقعیت عمل سیاسی را چنان که هست، نه چنان که باید باشد، توصیف کرده است و به همین دلیل، فلسفه سیاسی او را انقلابی در تاریخ فلسفه سیاسی خواندهاند. غالبا ادعا میشود که ماکیاولی سرآغاز واقعگرایی (realism) در فلسفه سیاسی است. بدین ترتیب، از نظر مدعیان واقعگرایی سیاسی، غالب فیلسوفان سیاسی گذشته، فلسفهای پرداختهاند که بر تصوری خیلی و خودساخته، و نه واقعی، از انسان بنا شده است و از این رو بیفایده است. ما در بخش نخست مقاله توضیح دادهایم که ابن سینا حکمت اخلاقی و حکمت سیاسی را در مبادی و غایات، مشترک میداند، و در بخش دوم مقاله، تلاش کردهایم نشان دهیم که اولا ابن سینا معتقد است عمل سیاسی میتواند اخلاقی باشد و ثانیا ابن سینا با وجود این اعتقاد، یک واقع گرای سیاسی باقی مانده است، و یک آرمان شهرخواه (utopianist) نیست.
خلاصه ماشینی:
ما در بخش نخست مقاله توضيح دادهايم که ابنسينا حکمت اخلاقي و حکمت سياسي را در مبادي و غايات، مشترک ميداند، و در بخش دوم مقاله، تلاش کردهايم نشان دهيم که اولاً ابنسينا معتقد است عمل سياسي ميتواند اخلاقي باشد و ثانياً ابنسينا با وجود اين اعتقاد، يک واقعگراي سياسي باقي مانده است، و يک آرمانشهرخواه (utopianist) نيست.
[با اندکي ويرايش ترجمه] ماکياولّي بر خلاف اندرزنامهنگاران معاصر و پيش از خود، که تأکيد ميکردند «طريقة عادلانهاي که شهريار بايد در پيش بگيرد، همان طريق اخلاق است، و در اثبات اين نکته آنچنان قوت استدلال بهخرج دادند که سرانجام اين معنا زبانزد خاص و عام شد که «صداقت، بهترين سياست است» (اسکينر، 69)، گفت که «پيروي از اخلاق، هميشه طريق عقل نيست، بلکه بهعکس، هر کوشش يکنواختي براي «عمل کردن به هر آنچه آدميان بهعلت آن خوب دانسته ميشوند»، سياستي مخالف عقل و تباه از کار در ميآيد.
بيان موجهتر اين ادعا چنين است: عمل سياسي بايد اخلاقي باشد، اما ممکن نيست اخلاقي باشد.
ثمرة بسيار مهم اين بررسي، هرچند نسبت به موضوع بحث ما فرعياست، ميتواند پاسخ به اين پرسش باشد که: آيا فيلسوف سياسيِ اخلاقگرا ميتواند بهنحو سازگار، واقعگرا باشد؟ به بيان ديگر اخلاقگرايي سياسي با واقعگرايي سياسي قابل جمع است؟ يعني آيا ميتوان در عين التزام به اخلاق، عمل سياسي و نظام سياسياي داشت که ميتواند با انسانهاي متعارف، که مجمع رذايل و فضايل هستند، و در بسياري از موارد رذايلشان بيش از فضايلشان است، تعامل داشته باشد؟ بررسي موضوع نخست (أ)، به ما براي پاسخگفتن به هر دو پرسش کمک ميکند.