چکیده:
قرن شش و هفت هجری، از دورههای بسیار درخشان زبان و ادبیات فارسی، بهویژه در حوزۀ شعر عرفانی است که ظهور و تکامل و اوج آن به دست سه تن از شاعران بزرگ عارف ایرانی ـ اسلامی (سنایی، عطار، مولوی) رقم میخورد. درک و احساس نزدیک به هم در این سه تن دربارۀ خدا و جهان و... منظومۀ فکری واحدی را تشکیل میدهد تا جایی که درک و فهم آثار هر یک از این سه فرد، منوط به فهم آثار دیگری است با رنگ و تشخص ویژۀ هر یک از این سه تن. در مقالۀ حاضر، با تکیه بر مثنوی مولانا و حدیقهی سنایی، در حد گنجایش مقاله، به نمونههایی از پیوستگیها و اقتباسهای مولانا از اندیشه و آثار و تمثیلهای سنایی در حدیقه اشاره شده است. مولوی نهتنها در اندیشه، بلکه در شیوۀ بیان مطلب نیز در بسیاری موارد از سنایی الهام گرفته است. در این باره هم تقدم فضل از سنایی و تعالی از مولوی است. مولوی، دقایق و غوامض و رموز سلوک عرفانی را با زبان مردمپسند و بسیار اقناعی بیان میکند و زبان سنایی در حدیقه فارغ از فخامت ادبی، ویژگیهای خاص خود را دارد.
خلاصه ماشینی:
شیوه هایبهره مندیمولاناازسنایی دربارـهشیوه هایبهره مندیمولاناازسناییـفارغ ازبرتریروحی ونبـوغ ذاتـیخـاص کـه ناشیازتفاوت هایفردیاین دونفراست ـهرجامولویازآثارسنایی،به ویژه حدیقـه ،بهـره جسته ،فضاییک سان ویانزدیک به هم بوده است ،که ذهن مولویخودآگاه یاناخودآگاه بـه حدیقه توجه کرده وآن مطالب وقصه ویاتمثیل برایاوتداعی شده اسـت .
شایدبشودگمان کرد که آمدن فرستادـهروم نزدخلیفه ـکه ازابیات ١٣٩٠دردفترنخست آمده اسـت ،ازبیـت زیردرحدیقه ی سنایی(١٣٦٨:٢٣٦)اقتباس شده باشد: گشــت قیصــرنگــون زتخــت رفیــع دره دردســــت اوواوبــــه بقیــــع ـداستان «پادشاه وکنیزک"دردفترنخسـت مثنـویوقتـل زرگـر،احتمـالامتـأثراز حکایتیدرحدیقه است که درآن حکایت نیزپادشاه کنیزکزیباییراغـرق می کنـدتـا جمالش موجب فتنه نشودوازسیردرراه کمال بازنماندوذهن قصـه پـردازمولانـاآن را پروبال داده وباجزئیات فراوان ونتیجه گیریهایشـگفت عرفـانیدرهـربخـش ازآن ، قصه راباطول وتفصیل بیان کرده است .
حکایـت مثنـویبـیشـباهت نیسـت بـه حکایتیکه درحدیقه ی سنایی(١٣٦٨:٧٤٠)بامطلع زیرآمده است : آن شــنیدیکــه مرغکــیدرشــخ دیـــددرزیـــرریـــگ پنهـــان فـــخ گفــت تــوکیســتیچنــین بــدحال گفــــت هســــتم ســــتودـهابــــدال چیســت ایــن زه کــه بــرمیــان داری بــه چــه معنیهمی نهــان داری گفــت ایــن زه نگاهــدارمــن اســت دربـــدونیـــک یـــارمـــن اســـت مــن میــان بســته بهــرطاعــت را گوشـــــه بگزیـــــده ام قناعـــــت را ـدرداستان جوحی (مولوی،١٣٨٣:ج ٣،دفتـر٦،ابیـات ٤٤٨١)،وقتـaجـوحی بـرسـبیل اعتراض به زن می گوید بــرلــب خشــکم گشادســتیزبــان گــاه مفلــس خــوانیام گــه قلتبــان ایـن دوعلـت گـربـودایجـان مـرا آن یکــیازتوســت ودیگــرازخــدا شک نیست که قهرمان قصه ،این جواب زیرکانه راازپنبـه زن حدیقـه اقتبـاس کـرده است ؛یعنیهمان دوصفتیکه درمثنوی،منظورمولانـابـوده اسـت .
دقیقااین تعبیروتمثیل درحدیقه ی سنایی(١٣٦٨:٥٧٩)این گونه آمده است : کــس بــه تــدبیرســفله ملــک نرانــد نامــه درنــوربــرق نتــوان خوانــد رایکـــم عقـــل نـــوربـــرق بـــود خاصــه جــاییکــه بــیم غــرق بــود ـمولوی(١٣٨٣:٤/١٢٥٥و...