خلاصه ماشینی:
"بعد مادرم بادبان تازهای درست کرد؛و پدرم آن را نصب کرد؛و یادم است که بعد از شام دیدم بادبان را روی دکل افقی نصب کرد؛و چهقدر ذوقزده شد و با آن صدای خسخسدارش،با خندهای نصفهنیمه گفت:«مضحکه-این کار چهقدر مزه میده!» میتوانم حوادث سیال فراوانی را به یاد بیاورم- صحنههایی در باغ کنزینگتن؛اینکه اگر یک پنی پول داشتیم میرفتیم دم آن خانهء سفید کنار قصر و از آن زن خوشچهرهء لپ گلی با آن لباس پنبهای طوسی که آن موقع آنجا آبنباتفروشی داشت؛آبنبات میخریدیم؛اینکه یک روز هفته مجلهء Tit-Bits میخریدیم و لطیفهها را میخواندیم-من از کارسپاندنس بیشتر خوشم میآمد-مینشستیم روی چمن،شکلاتهایمان را به قطعههایی که «فرای»مینامیدیم قسمت میکردیم،چون یک پنی شکلات چهار قسمت میشد؛اینکه چرخ دستیمان از روی سراشیبی رفت خورد به خانمی که داشت مسابقه میداد و خواهرش حسابی دعوایمان کرد؛ اینکه باکلانی[نوعی پرنده]را به ریل قطار بستیم، و بچههای دیگر رفتند به نگهبان پارک گفتند که ما چهقدر بیرحمایم-اما این داستانها چندان جالب نبود؛گرچه آن دور باطل ابدی را در باغ کنزینگتن میشکست.
این دیدگاه متأخر،درکی که اکنون از موقعیت او دارم بایستی حرف خودش را بزند؛و به من خاطرنشان میکند که زنی چهل ساله با هفت فرزند،برخیشان محتاج توجه دوران بلوغ،و چهار تا همچنان کودک؛و هشتمی،لورا،یک ابله، که همچنان با ما زندگی میکرد؛و شوهری پانزده سال بزرگتر،مشکلپسند،پرتوقع،وابسته به او؛اکنون میبینم که زنی که بایستی همهء اینها را پیش ببرد و تحت کنترل قرار دهد بایستی بیشتر یک حضور عمومی داشته باشد تا حضوری شخصی از دید کودکی هفت هشت ساله."