چکیده:
هر چند غزالی در کتاب تهافت الفلاسفه به نقد فلاسفه مشاء پرداخته، اما در هر دو نظریه ای که درباره معاد ارائه می دهد، تحت تاثیر نفس شناسی ابن سیناست. او در کتاب تهافت الفلاسفه نظریه بدن جدید را به عنوان یک امکان برای معاد جسمانی معرفی می کند که مبتنی بر وجود و تجرد و بقای نفس و نیز پذیرش نفس به عنوان ملاک این همانی شخصیت است که همگی نظریاتی مشایی هستند. نظریه دیگر او نظریه برانگیختگی است که نزد متکلمان، نظریه ای مرسوم بوده است و غزالی آن را در کتاب الاقتصاد فی الاعتقاد آورده است. در این نظریه نیز شاهد نقاط افتراق غزالی با متکلمان و تاثیر پذیری او از حکمت مشایی هستیم. در حالی که نزد اشعریان متقدم و معتقد به برانگیختگی، نفس مجرد جایگاهی ندارد، غزالی نظریه برانگیختگی را به گونه ای مطرح کرده که با تجرد نفس تنافی ندارد. از سوی دیگر، هر چند که او مانند غالب متکلمان متقدم حیات و مرگ را عرض می داند، اما در تحلیل این عرض با آن ها هم داستان نیست و مانند مشائیان این دو را به ارتباط و انقطاع نفس و بدن تفسیر می کند. تاثیر پذیری او از حکمت مشایی در مبحث عذاب قبر نیز مشهود است. مرور کتاب ها و رساله هایی هم چون معارج القدس، المضنون به علی غیراهله، کیمیای سعادت و احیاء علوم الدین نیز نشانگر تاثیر پذیری او در مسئله معاد ازمباحث نفس شناسی در حکمت مشایی است.
خلاصه ماشینی:
"ج-غزالی همان براهینی را که از سوی مشائیان برای تجرد نفس ارائه شده و او در کتابتهافت الفلاسفه نقد کرده است،به صورت پراکنده در آثار خود و به تفصیل در کتاب معارج القدسآورده و از آنها برای اثبات تجرد نفس استفاده کرده است(همو،1988 م،ب،ص 45-55).
آنچه گفته شد نشان میدهد که غزالی در تصویری که در کتاب تهافت الفلاسفه از معاد ارائهمیکند،تجرد و بقای نفس را پس از مرگ پذیرفته و آنگاه با پذیرش آن به عنوان ملاک این همانیشخصیت،نظریهای جدید در مورد نحوه جاودانگی انسان مطرح کرده است و روشن است که هر سهمبنا از مبانی مشائیان است.
د-با توجه به مطالب فوق میتوان نتیجه گرفت که نظریه برانگیختگی در کتاب الاقتصاد فیالاعتقاد مبتنی بر این اعتقاد است که ملاک این همانی نفس است؛زیرا فخر رازی در بیان اعتقاداتمختلف در مورد نفس به دو گروه اشاره میکند گروهی که نفس را جسم و جسمانی میدانند و درمقابل آنها،گروه فلاسفه را قرار میدهد که نفس را نه جسم میدانند نه جسمانی؛و غزالی و برخی(1)-سلکنا فی إبطال مذهبهم تقریر بقاء النفس التی هی غیر متحیز عندهم و تقدیر عود تدبیرها إلی البدن سواء کان ذلک البدن هو عینجسم الانسان أو غیره،و ذلک إلزام لا یوافق ما نعتقده؛فإن ذلک الکتاب مصنف لا بطال مذهبهم لا لاثبات المذهب الحق،و لکنهم لماقدروا أن الانسان هو ما هو باعتبار نفسه و أن اشتغاله بتدبیر کالعارض له و البدن آلة لهم،ألزمناهم بعد اعتقادهم بقاء النفس وجوبالتصدیق بالاعادة و ذلک برجوع النفس إلی تدبیر بدن من الأبدان،و النظر الآن فی تحقیق هذا الفصل ینجر إلی البحث عن الروح و النفسو الحیاة و حقائقها،و لا تحتمل المعتقدات الغلغل إلی هذه الغایات فی المعقولات."