چکیده:
از نظر هایدگر، نحوه وجود انسان به گونه ای است که در بیرون از خویش قیام دارد. لذا هایدگر با عنوان دازاین از آن یاد می کند. از دید هایدگر همین نحوه وجود استعلایی انسان که ریشه در برون خویشی های سه گانه دازاین در امتدادهای سه گانه زمانی دارد، بنیان رابطه ناگسستنی بین ساختار وجودی انسان و عالم است. با نگاهی عمیق تر به فلسفه ملاصدرا می توان به این نتیجه رسید که این نحوه وجود استعلایی (برون خویشی) ریشه در حالتی تناقض آمیز در وجود انسان دارد. انسان موجود محدودی است که واجد نوعی التفات و تعلق وجودی به وجود نامحدود و بی نهایت است. لذا همواره در تلاش است تا با تقرب به آن حقیقت مطلق، وجود خویش را معنا بخشد. به عبارت دیگر، در وجود انسان قوا و استعدادهای نامحدودی است که با رسیدن به فعلیت معنا می یابد، و عالم، افق یا عرصه ای است که در آن فعلیت های مختلف به نحو تفصیلی ظهور می یابند. همین التفات و تعلق وجودی به غیر، بنیان رابطه ناگسستنی انسان با عالم است.
According to Heidegger human existence is not encapsulated and limited in itself، rather it is a transcendental existence which is standing out in the world. This ecstasy is rooted in the deeper relation between human existence and Being. In Heidegger philosophy this necessary relation between man and world is an essential element in the existential structure of man. That is why he uses the term Dasein for calling such entity. Referring to Mulla Sadra’s philosophy one can reach to a deeper and more fundamental analysis of transcendental structure of human existence. According to Mulla Sadra human existence is a relative entity. Its existence as a finite entity is wholly dependent on infinite and absolute being; accordingly، although man is existentially finite، its existence is wholly toward unlimited and infinite being. According to Mulla Sadra، this contradictory state of human existence is the foundation for his transcendental structure and it’s existential orientation to the outer world and it is the ultimate basement for the existential relationship between man and world.
خلاصه ماشینی:
"اما سؤال این است که آیا میتوان از همین روش برای درک و شناخت انسان استفاده کرد؟آیا میتوان انسان را به عنوان موجودی در کنار سایر موجودات دانست و آن را به راحتی تحت یک مقوله در نظر گرفت؟به بیان دقیقتر،اصولا آیا انسان از لحاظ وجودی مانند سایر موجودات،در خود فروبسته است و در محدوه وجودی خاصی محبوس است؟ اشتباهی که از ارسطو به بعد در تاریخ فلسفه غرب به وجود آمد،نگاه به انسان به عنوان یک موجود در کنار سایر موجودات و سپس قرار دادن وی تحت مقوله جوهر به عنوان اصلیترین مقوله از مقولات دهگانه ارسطویی است.
6791,reggedieH,gnikaeps dna gnikniht gniyfitcejbo-non fo melborp eht تمام تعاملات انسان با موجودات گردیده و باعث شده است تا انسان به سوبژه و عالم به ابژه تقلیل یافته و این دو در مقابل یکدیگر قرار گیرند.
از نظر هایدگر انس پیشین انسان با عالم،یا به عبارتی سروکار داشتن انسان با عالم مستلزم درکی غیر مفهومی و مبهم از سرشت وجودی موجودات است که هایدگر از آن به فهم پیشین از حقیقت وجود یاد میکند و همین فهم مبهم و پیشین از وجود را آغازی برای پروژه خود،یعنی پرسش از معنای وجود قرار میدهد.
با نظر به مبانی ملاصدرا میتوان چنین گفت:داشتن درکی از خود به عنوان یک موجود محدود و وابسته،ملازم داشتن درکی از حقیقت وجود به عنوان طرف دیگر وابستگی است؛همانگونه که هایدگر"خودادراکی"دازاین را ملازم درکی از عالم میداند؛چرا که اصولا درک دازاین بدون درک نسبت آن با عالم غیر ممکن است )78-68."